داستان یانی و یک عقاب

http://s4.picofile.com/file/8180402576/11082408_899262353429682_7611529307296322298_o.jpg


یک روز لیندا تصمیم گرفت من رو به دیدن یکی از دوستانش به نام "باد" ببره. اون در یک مزرعه زندگی می کرد که تا شمال سیاتل 1 ساعت فاصله داشت. در آنجا از حیوانات زخمی مراقبت می شد. او از آنها پرستاری می کرد تا سلامتی خود را بدست آورند و بعضی را هم به طبیعت بازگردانده بود. همچنین بعضی از آنها را به مدارس می برد تا به بچه ها بیاموزد که به همه ی موجودات احترام بگذارند. یکی از آنهایی که باد مسئولیتش را به عهده داشت یک عقاب طلایی به نام "تایی" بود. بال او تیر خورده بود و نمی توانست پرواز کند. شخصی آن پرنده را در جنگل پیدا کرده و به آنجا آورده بود. بال زخمی مبتلا به قانقاریا شده بود و باید بیشتر آن بریده می شد. تایی به مدت 10 سال برای محافظت از خودش با یک زنجیر بلند به یک کنده درخت بسته شده بود. یکبار در برف و سرما فرار کرده بود و تقریبا تلف شده بود چون قادر به پرواز نبود. لیندا پیش از این هم تایی را دیده بود و به من گفت که آن عقاب چنان او را تحت تاثیر قرار داده که هیچ انسانی تابحال این کار را نکرده و آن تجربه بسیار بزرگی بوده که باعث شده زندگی او تغییر کند و اینکه من تابحال یک عقاب طلایی را از نزدیک ندیدم، پس باید ببینم چرا که قطعا به نفع خودم هست. نمی تونستم تصور کنم که چه چیزی قراره یاد بگیرم. خب، شاید این پرنده به نظر بامزه و زیبا یا سرگرم کننده بود اما لیندا گفت: نمی تونم صبر کنم تا پرنده را نگه داری. پرنده را نگه دارم؟ نمی تونم صبر کنم تا وقتی تایی درست توی چشم های تو نگاه کنه. گفتم: خیلی خب پس بریم پرنده رو ببینیم. لیندا خیلی هیجان زده بود. با جیپ او به سمت آن مزرعه در شمال حرکت کردیم. باد اطراف را نشانمان داد و بعد ما را به تایی معرفی کرد. یک دستکش چرمی که نیم سانت ضخامت داشت و تقریبا تا شانه اش می رسید را دستش کرد. پاهای تایی با یک بند چرمی بسته شده بودند. باد دستش را به پشت تایی برد و او را نوازش کرد تا به سمت دستکش بیاید. ناگهان رها شد و از پشت افتاد اما باد او را با بند چرمی اش بطوری که نتواند به روی زمین بیوفتد برعکس گرفت. نفسم بند اومد و گفتم: داری چی کار می کنی؟ باد جواب داد: نگران نباش، چیزیش نمیشه. تایی را از پشت گرفت و صاف نگه داشت. دوباره پرنده رها و بصورت برعکس آویزان شد و باد او را بالا کشید. گفتم: پرنده رو راحت بذار. باد توضیح داد که این یک بازی هست که ما انجام می دیم. فعلا اون رئیسه و تا وقتی که نخواد روی دست من نمی ایسته. تایی رها می شد و دوباره می افتاد و این بازی رو با باد دوازده یا پانزده بار تکرار کردند تا اینکه در نهایت روی دست باد که اون رو روی دسته صندلی گذاشته بود تا وزنش رو تحمل کنه ایستاد. تعدادی عکس انداختم. همانطور که نزدیک تر می شدم تایی نگاهم کرد و من به اون خیره شدم. ناگهان تونستم یک قدرتی رو حس کنم. چشمهایش من رو مثل شخصیت های کارتونی بررسی کرد. از این طرف به آن طرف. پر جهش. رنگ بال و پرها و تمام جزئیاتش تماشایی بود. خاکستری، سفید و خرمایی. گذشته از این متوجه چنگالهایش شدم. اونها از انگشت های من هم بزرگ تر بودند. عقاب ها از ناخن چنگال کشنده خود که یکی هم در پشت دارند برای گرفتن طعمه استفاده می کنند. آنها می توانند با ناخن هایشان جمجمه یک روباه را با قدرتی شگفت انگیز خرد کنند. هرچه بیشتر به تایی نگاه می کردم، چشمانش بیشتر از من سوال می کردند: تو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟ بالاخره باد تایی را روی یک صخره نشاند. از آنجا رفتیم و کمی صحبت کردیم و بعد گفت: باید اون رو روی دستت بگیری. من پرنده های خانگی داشتم مثل مکائو (نوعی طوطی) اما تایی پرنده خانگی نبود. گفتم: نه، نه همین جوری خوبه. نمی خوام. راحتش بذار. من خیلی نزدیکش شدم، توی چشم هاش نگاه کردم، عکس هم گرفتم. همین ها خوبه. گفت: نه، تا وقتی دستت رو نگیره و تو اون رو نگه نداری متوجه نمیشی. لیندا هم اصرار کرد که این کار رو انجام بدم. دستکش چرمی را دستم کردم و به تایی که هنوز روی صخره نشسته بود نزدیک شدم. مِن مِن کنان گقتم: شرمنده رفیق. واقعا شرمنده. دستم رو جلو بردم و قبل از اینکه بتونم بند چرمی پایش را بگیرم عقاب به طرف دستم حرکت کرد و درست همانجا ایستاد. با اینکه دستم را بلند کردم تا به طرف دسته صندلی ببرم اما نه حرکتی کرد و نه از پشت افتاد. باد بهت زده گفت: اون هیچوقت این کار رو نمی کرد. من همانجا با تایی ایستادم. متوجه شدم که می تونه انرژی من رو حس کنه و فهمید که من آسیبی ندارم. او می دانست من چه کسی بودم و برایش احترام قائلم. می تونم این رو ثابت کنم؟ نه، امکان نداره. اما می دونم. این حیوانات کشنده هستند. آنها شما را بر اساس غریزه می سنجند. اونها دقیقا میرن سر اصل مطلب، دقیقا روح شما رو می بینن و می دونن که از کجا میاین. این پرنده این ها رو می دونست و به طرف دست من قدم زد و همانجا نشست. بعد یکی از بالهایش را باز کرد، دور من را پوشاند و من رو در آغوشش گرفت. باد گفت: من 10 ساله که در کنارش هستم و اون هیچوقت این کار رو با من نکرد. این پرنده برای هیچ چیز و به هیچ دلیل به هیچ کس اعتماد نمی کنه. تایی در کنار من آنقدر راحت بود که سعی کرد یکی از پاهایش را بلند کنه. در حال کشیدن بند چرمی بود که من رها کردم تا ببینم چه کاری انجام میده که همان زمان نشست. روی یک پا قرار گرفت، بالش را دور من جمع کرد و استراحت کرد. لیندا عکس انداخت. به هیجان آمده بودم. افتخار می کردم. لیندا گفت این عشق در نگاه اول بوده (At First Sight) ؛ هم برای من و هم برای تایی. اما همه اینها چه معنی داشت؟ اون یکی از قدرتمند ترین شکارچیان آسمان بود. اون تیر خورده بود و برای 10 سال به یک کنده درخت بسته شده بود.اگر تایی یک آدم بود، هنوز هم همان شخصی که بوده باقی می ماند؟ ماهیت خود را می دانست؟ هنوز هم شاهانه رفتار می کرد؟ مناعت طبعش را حفظ می کرد؟ قرار گرفتن در موقعیت تایی هر کدام از ما را چقدر تغییر می داد؟ اون پرنده به هیچ عنوان تغییر نکرده بود. هنوز هم پادشاه بود. اون مسئول و قابل کنترل بود. روحیه اش تخریب نشده بود. تایی من رو به یاد مردان بزرگی همچون گاندی و نلسون ماندلا می اندازه. شما می تونید اونها رو برای سال ها به زندان بیندازید و زمانی که از آنجا خارج می شوند هنوز هم با همان جوهره سالم، گاندی و ماندلا هستند. حالا دیگه درس واضح بود؛ هر اتفاقی که بیوفته، هیچوقت نباید فراموش کنید چه کسی هستید. همه ی آهنگهای من در مورد همان جوهره ست. فکر کردم چطور هنوز وقتی جوان هستیم و همه اون آرزوهای بزرگ رو داریم و بعد جامعه از راه می رسه و به صورت ما سیلی می زنه و ناگهان اکثرمان کوک خود را تغییر می دیم، رویاهایمان را رها می کنیم، می ترسیم، فراموش می کنیم چه کسی هستیم و چه کاری را می خواستیم انجام دهیم. اما نباید اونطور باشه. نباید خودمون را فراموش کنیم یا اینکه معامله کنیم. من خودم رو احمقانه معامله کرده بودم و فکر می کردم کس دیگری از اینکه چه کاری باید انجام بدم بیشتر از خودم می دونه. در مقابل غرایز خودم ایستاده بودم. خودم رو قضاوت می کردم. باید روی رویاهایی که در جوانی داشتم متمرکز می ماندم. زمانی که همه چیز را باور داشتم. قبل از اینکه زندگی شروع کنه به گذاشتن موانع و دیوار. قبل از اینکه مردم به من بگن کاری که می خوام را نمی تونم انجام بدم. اون آدم ها همان زمان معامله شده بودند و نمی تونستند ایستادگی من رو نگاه کنند. اونها می گفتند من پیر مردی خواهم شد که بدون هیچ پولی برای ادامه زندگی محتاج کمک می شم. چرا مثل هرکس دیگری یک شغل واقعی بدست نیاوردم؟ در خیال خودم که فکر می کردم چه کسی هستم مسیر درازی را طی کرده بودم و تایی آن عقاب این را تایید کرده بود. در راه برگشت به خانه شروع کردم به گریه کردن...


پ ن: دوستان عزیز برای ترجمه و گردآوری مطالب این سایت زحمت کشیده می شه، بنابراین تقاضا داریم اگر قصد کپی کردن رو دارید لطفا منبع رو ذکر کنید.با تشکر...

نظرات 1 + ارسال نظر
Sanaz دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت 01:33 http://sezebarfi.blogfa.com

سلام..مطالبتون بسیار زیبا بود.یانی برای من یک قهرمانه.
ای کاش کل کتاب این استاد موسیقی ترجمه میشد و در دسترس بود.خیلی دوس دارم کتابشو داشته باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد